روزنوشت: گو سفیر


روز اول کار جدیدم است و کاغذها و مدارکی را که باید ببرم را گرفته ام دستم. لحظه آخر سفر فهمیدیم که ۲۱ کیلو اضافه بار داریم و کیف دستی ام را گذاشتم ایران چون چمدان داشت میترکید و تاکسی دم در منتظر بود. نه اینکه خنگ باشیم. چمدانها خانه دوستمان بود و با یک اشتباه ساده آنها فکر می‌کردیم خیلی سبک بارتر از اینها باشیم. اما معلوم شد نبودیم. شما اگر خواستید سفر دور بروید خودتان ترازو بخرید که تقصیر را گردن دوستانتان نندازید.

نگاهی به کاغذها کردم. مریم گفت بیا بگذار توی همین کیسه سیاه. چاره ای نداشتم. کیسه پارچه‌ای را انداختم روی دوشم و راه افتادم بسمت مترو.

کیسه را سفیر داده بود. بمناسبت روز معلم به مدرسین کیف و فلش دادند. هدیه ها را توی همین کیسه گذاشته بودند که رویش بزرگ نوشته بود «گو سفیر!».

کیف را انداختم دور ولی کیسه هشت سال دوام آورد. هر بار خواستیم بندازیم دور خودش را ثابت کرد. آخرین بار قرار بود تهران آن را بندازیم سطل آشغال اما دیدیم دستمان جا ندارد. بردیم توی هواپیما. مریم آنجا گفت کی برسیم ژاپن این کیسه لعنتی را بندازیم دور. گفتم واقعاً باید از دست این «گوه سفیر» خلاص شیم.

روز اول کار خودش گفت بیا این رو ببر تا فردا پس فردا کیف بخریم. الان چند روز گذشته و هنوز فرصت نشده کیف بخریم. همان کیسه را میندازم روی دوشم و میرم سر کار. مردهای ژاپنی که کیف های زنانه هم روی دوششان میندازن و اصلا عین خیالشان نیست.

داشتم فکر میکردم بعضی چیزها یا آدمهای وفادار هستند که هزار بار امتحان خودشان را پس می‌دهند اما ما باز هم قبولشان نداریم. اما همیشه چشممان دنبال آن چیزیست که کلی برایش هزینه می‌کنیم و بنده اش می‌شویم و در اولین فرصت ما را می‌گذارد و می‌رود.

قدر گو سفیر خود را بدانید. دارد مثل یک گوچی برایتان کار میکند.

ع.ن