اسم شب


بچه که بودم گاهی با پدرم می رفتم اداره. کارمند ۱۱۸ مخابرات بود. خاطراتم از آن اداره راهروهای سنگی سیاهی است که روی آن سر می خوردم. طبقه بالایی که یک سالن وسیع دستگاه کوچک تا سقف در آن قیژقیژ کنان می چرخیدند و هر کدامشان یک تماس تلفنی شماها بود که نمود عینی اش را می دیدم و حیرت می کردم. سالن باتری های اندازه نصف یخچال در طبقه پایین که برق اضطراری تلفن های شهر بود. توالت هایی در زیرزمین بسیار مخوف که فلاش تانک های بزرگی داشت و من تا حد مرگ از صدا و هیبت آنها وحشت داشتم و مهمتر از همه پدرم و همکارانش که دور یک میز می نشستند و گردونه های خیلی بزرگ روی میز را می چرخاندند تا شماره های مردم را از روی آنها پیدا کنند و پشت تلفن بگویند. شماره های چهار رقمی! سر کار گوشی های تلفن دستشان بود و گپ می زنند و می خندیدند.

کامپیوتری وجود نداشت. بالاترین ماشین در زندگیمان ماشین حساب و تلویزیون بود. چیزهایی که استفاد های خاص و محدودی داشتند. کسی نمی توانست بنشیند صبح تا شب ماشین حساب بازی کند. نوشتن اسم گوگوش روی ماشین حساب هم حدود ۱۰ سال بعد اختراع شد! آن وقت ها چیزی به نام رمز در زندگی ما یا سر کار بابا نبود. همه چیز ملموس بود و شکلی داشت و یک جای اتاق بود. رمز چیزی بود که یا در فیلم ها می شنیدیم که مثلا می گفتند اسم رمز را بگو یا این که احتمالا در پادگان ها سربازهای آموزشی باید موقع پاس دادن اسم شب را حفظ می کردند (که تازه کلمه رمز هم تویش نبود). قفل و کلید بود. کلیدهای گاو صندوق و قفل های کوچک و بزرگ، ولی رمز معنایی جز چرخاندن چرخ های تپل روی گاوصندوق در فیلم ها برایم نداشت. پول هر کس در دفترچه حسابش بود و کارهایش توی یک کشو که شاید یک قفل ۸۰۸ داشت.

حالا رمزها بخشی از زندگی و هویت هر روزه ما شده اند. رمز فیسبوک، رمز بانک، رمز تلفن، رمز کامپیوتر، رمز عکس های یادگاری و خصوصی، رمز نوشته های شخصی، رمز بیمه، رمز یارانه، رمز کارت سوخت، رمز کردیت کارت، رمز کامپیوتر اداره، ایمیل، پرینتر، … حتی پول رمزی (رمزارز)! راستی چرا؟‌ از کی دنیا اینقدر ناگهان پر از دزد شد؟ یا چرا ما مجبور شدیم یا خواستیم همه زندگی مان را در دسترس جهان بگذاریم که بخواهیم برای گوشه گوشه زندگی مان اسم شب تعیین کنیم؟ ‌از وقتی به ژاپن آمدیم همین بخش های زندگی ایران دارد برایم کمرنگ می شود. همان رمزهای زندگی معاصرم. بعضی ها را پس دادم ولی نه همه را. رمزهایی که با فراموش کردن بعضی هایشان باید سوار هواپیما بشوم و دوباره بروم یکی جدید بگیرم. عوضش اینجا زندگی جدیدی شروع کرده ام و دارم مدام رمز می سازم یا برایم می سازند.

امروز که بعد از دو ماه خانه نشینی کرونایی برای اولین بار رفتم سر کار به این فکر می کردم که رمز کامپویتر و لپتاپ را یادم هست یا نه. کارت ورودم توی جیب کاپشن جا مانده بود. آخر آن وقت که قرنطینه شد و با اداره خداحافظی کردم زمستان بود. الان بهار. در بهار که کاپشن نمی پوشند! جلوی در شماره کارمندی ام را روی فرم نوشتم تا فرم مهمان بگیرم و مسئول نگهبانی نمی توانست مرا پیدا کند. صفحه پر از خط خطی شده بود و من هی ترکیب های مختلف آن شماره را روی کاغذ برایش می نوشتم. به رییس ژاپنیم زنگ زدم و گفتم شماره من چند است؟ صدای سردش گفت الان نمی دانم. انگار فراموش شده بودم. رمزم را فراموش کرده بودم.