روز 494 ام. چند ساعتی راه نرفته بود که سرش گیج رفت. چند قدم راه می رفت و باز زانو می زد. دستش را روی شمشیر کوتاه ژاپنی که روی کمرش بود برد. عرق کرده بود. توان راه رفتن نداشت. با خودش گفت شاید بالاخره…